داره مي رسه زمستون ، آخرِ فصلِ خزونهِ
مي زنه سرماي وحشي به درختا تازيونه
وقتي كه برفا بشينَنْ ، حسابي سفيد شِه اين جا
همه ي حيوونا از سرما بگردن پِيِ لونه –
آدما واسه ي خنده ميان و (( ما )) رُ مي سازن
آدمك برفي همينه ، اينُ هركس
واسه ي يكي دو هفته مي خوانِت كه باشي اون جا
راضي باشي يا نباشي ، اينه رسمِ اين زمونه
اگه كه بخوان : مي موني ، اگه كه نخوان : مي ميري !
اينه پيشوني نوشتِ آدمي كه بي زبونه
يادِته يه روز برفي ، اومدي با بَرفا ساختي م ؟!
اصلاً از زندگيِ ما چيزي يادِتون مي مونه ؟!
بدن و صورتم از برف ، دو تا سنگَم جاي چشمام
با زُغالا هم گذاشتي دكمه هامُ دونه دونه
بعدِشَم گفتي :كُشندَه س هواي سردِ زمستون
نمي شِه پيشِت بمونم ، ديگه من مي رَم تو خونه
اومدي يه دَسْ كشيدي رو تنِ سردم و رفتي
از همون ثانيه حسّي زده تو دلم جوونه :
انگاري روحُ با دستات توي جسمِ من دميدي
حالا جاي برف و سرما ، رگاي من پُرِ خونه
انگاري روحُ با دستات توي جسمِ من دميدي
حالا جاي برف و سرما ، رگاي من پُرِ خونه
قلبِ برفي م ، كه يه روزي نمي دونِس تو كي هستي
حالا هِيْ روز و شب از من (( تو )) رُ مي گيره بهونه
دو تا سنگي كه خودِت كاشتي به جاي دو تا چشمام
خيره موندن توي چشمات ، خيلي وقته كارشونه
آدمك برفيِ بي جون كه دلِش يه تيكّه يخ بود
حالا عاشق شده ، مسته ، ديوونَه س ، عينِ جنونه !
مي گَن آدم شده ديگه ، تو خيابونا مي گرده
كارِشَم هر روز و هر شب ، ناله وآه و فغونه
ولي با سنگ و زباله ، بچّه ها مي زَنَنش هِيْ
هِيْ مي گه كه عاشقم من ، هِيْ بِهِش مي گن : ديوونه !
يه روزي اگه ببيني ش ، شايَدَم نَشْناسي شْ اصلاً
داره از دَسْ مي ره ديگه ، مشتي پوست و اُستخونه
يه روزي واسه ي خنده ، اومدي ساختي ش و رفتي
آدمك برفي همينه ، اينُ هر كسي مي دونه .
(این سنگ قبر، کادوی روز تولدت/ ص۱۰۵ )