این شعر  که از ۱۶ غزل به هم پیوسته تشکیل شده در قالب  کتابی با همین عنوان در سال ۸۶  توسط انتشارات آرام دل به چاپ رسید ولی از اونجایی که کمتر به دست مخاطبین حرفه ای شعر رسید تصمیم گرفتم  ...

غزل 1     

 

پيراهن سپيد ستاره سياه بود

تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود

خورشيد : كوهي از يخ و هر چه درخت : سنگ

بي ريشه بود هر چه كه نامش گياه بود

دنيا مكدر از عبث هرچه هست و نيست

در خود زمين : تكيده ، زمانه : تباه بود

بي شك "هبل" خداي ترين خدايگان

"عزي" براي جهل عرب تكيه گاه بود

كعبه پر از شكوه و شعف ، شور و زندگي

اما براي روح بشر قتلگاه بود

شهري پر از كنيزك و برده ، كه هرچه مست

خمرش به جام و عيش مدامش به راه بود

با هر پسر وليمه و شادي،ولي چه چيز

در انتظار دختر يك "رو سياه"  بود ؟(1)

در چشم هاي وحشي بابا،دو دست گور

تنها پناه دخترك بي پناه بود

بابا به روي ننگ قبيله كه خاك ريخت

تنها سوال دختركش يك نگاه بود

لبريز بغض،بر دو دهاني كه مي شدند

هر بار باز و بسته، "دعا" ؟ نه،دو "آه" بود!

روشن :سياه و خوب : بد و هرچه خير : شر

عصيان : ثواب و صحبت از ايمان : گناه بود

سير و سقوط ،معني سير و سلوكشان

اوج صعود ها همه در عمق چاه بود

اين گونه شد كه نعره زد ابليس : اي خدا

حق با من است ،خلقت تو اشتباه بود...(2)

(1)چون يكي از آنان را به فرزند دختري مژده آيد ، از شدت غم و حسرت رخسارش "سياه" و سخت دلتنگ مي شود(ايه ي 58 سوره ي نحل).

(2)ادامه ي روايت در غزل۲

 

غزل 2     

فوج ملك به ظن غلط در گمان شدند  

با طرح نكته اي همگي نكته دان شدند

طوفان شك وزيد و ملائك از آسمان

با كشتي شكسته به دريا روان شدند

عرش از درون به لرزه در آمد كه بس كنيد

از اين به بعد اهل زمين در امان شدند

شك شد يقين و " كن فيكون " بانگ برگرفت(1)

بود و نبود،آنچه نبودند، آن شدند

برقي زد آسمان و زمين غرق نور شد

يك يك ستارگان همگي كهكشان شدند

مردان گوژپشت و درختان پير و خشك

قدراست كرده ، باز نهالي جوان شدند

بر قبر های كوچك و بي نام و بي شمار

حك شد كه بعد از اين پدران مهربان شدند

هر سنگ :شاخه اي گل و هر صخره : جنگلي

انبوه رنگ ها همه رنگين كمان شدند

" كسري " شكست و آتش "آتشكده" نشست

"رود"از خروش ماند و علائم عيان شدند

اهل زمين بدون پر وبال پر زدند

مردم تمام سالك هفت آسمان شدند...(2)   

(1)  فرمان نافذ خدا چون اراده ي خلقت چيزي كند،به محض آن كه بگويد موجود باش، موجود مي شود 82سوره ي يس).

(2) ادامه روايت در غزل 3

 

غزل 3

...اما دوباره بوی شب و بوی شر رسيد

يعنی که وقت رفتن خورشيد سر رسيد

سکّويی از جهاز شتر که درست شد

و هر چه بازمانده که از پشت سر رسيد ـ

خيل ستاره (مرد و زن) آن دشت را گرفت

خورشيد لب گشود : زمان سفر رسيد !

پيوندها گسست و پل آسمان شکست

صبحِ امان گذشت و شب آمد ، خطر رسيد

خورشيدِ روزِ هر که منم ، بعدِ من فقط

ماه شبش کسی ست که اکنون اگر رسيد ـ

در دست های عرشی من ، دست های او

دست "قضا" ست اين که به دست "قدر" رسيد

وای ِ کسی که شک کند اين ماه را ... ، و بعد :

از انس تا به جن و مَلَک اين خبر رسيد

عالم تمام همهمه شد ، منتها خبر

گويا فقط به لال و به کور و به کر رسيد

خورشيد چشم بست و زمستان شروع شد

ميراث هر چه ريشه به هر چه تبر رسيد

انکار ماه باب شد و هر چه رعد و برق

با ابرهای نعره کش و شعله ور رسيد

آتش گرفت خانه ی ماه و شکست و سوخت ـ

پهلوی "آن" که آمد و تا پشت  در رسيد

پيغمبر جديد به شيطان که سجده کرد

نوبت به ثبت معجزه ( شق القمر ) رسيد

محراب غرق خون شد و تاريخ مسخ شد

وقت صعود شرّ و سقوط بشر رسيد ... (1)

 

(1)ادامه ي روايت  در غزل 4

 

غزل 4

... شاعر چنان شکست در اين غم ، که هم زمان -

با مرگ ماه ، پير شد و جان سپرد ، جان !

آن که نبود و بود ، صدازد : بمان ، نرو !

عمرت به نيمه هم نرسيده ، نرو ، بمان !

آن وقت در جنازه ی او از خودش دميد

دستور داد : زنده شو ! لب باز کن ! بخوان !

شاعر نفس کشيد ، دوباره نفس کشيد

اما به سمت عقربه ها نَه ، به عکس آن ؛

يعنی پس از جوانی و پيری و بعدِ مرگ

اين بار مُرد و پير شد و باز شد جوان

وقتی نشست ، شعر دوباره شروع شد

هر واژه شد مسافر و هر بيت ، کاروان

پس کاروان رسيد به مردی خدای وار

( فرزند آب و آينه ، دريا و کهکشان )

لب که گشود ، عطر بهار از لبش وزيد

لب را که بست ، قافيه خشکيد و شد خزان

با او کمی فضای غزل عاشقانه شد

شاعر نوشت : می شود از چشم هايتان ـ

شعری سرود تا همه ی شاعران شهر

حيران شوند و واله و انگشت بر دهان

اما چگونه می شود از دردتان نوشت ؟

از درد ، درد ، درد رسيده به استخوان !

از دردهای مرد سترگی که لشگرش :

يا "بندگان" شهوت و يا "بندگان" نان ...

مردی شگفت ، "کوخ" تباری که جای "جنگ"

با "صلح" داد هيبت هر "کاخ" را تکان

با همسری به هيأت جادو ، زنی که داشت ـ

در عمق چشم هاش دو تا جام شوکران

عمری "کبوتر" ی که خود از عرش بود ، بود ـ

با "جغدِ" هم پياله ی شيطان ، هم آشيان

آخر کدام درد ، از اين درد ، دردتر :

مردی درون خانه ی خود بين دشمنان !

"خون جگر" ؟ نَه ،"خون" و"جگر" آمدند و شد ـ

دريای نور ، چشمه ی خون از لبش روان !

لبريز تير شد کفنش ، شهر ، کِل کِشـــيد

ننگ آن قدر که لوح و قلم ، الکن از بيان

آخر چه نسبتی ست ميان "شهيد و صلح"

يا بين "دفن و شادی" و "تابوت با کمان" ؟!

سوگ آن چنان وزيد که شاعر به باد رفت

بادی چنان سياه که تاريک شد جهان

هر بيت : کاروان عزا و عذاب شد

هر واژه : يک مسافر زخمی و ناتوان

شاعر نوشت : کشت مرا سوگ اين سفر

بس کن غزل ! بمير قلم ! لال شو زبان ... (1)

(1)ادامه ي روايت در غزل 5

 

 غزل 5

 

... اما سفر برای ابد بود و شعر هم ـ

بايد سروده می شد ، بی هيچ بيش و کم

پس صبحِ صلح ، شب شد و تقديرِ اين سفر

با جنگ خورد فاجعه در فاجعه رقم

شاعر شنيد : "كيست که ياری کند مرا ؟" (1)

پس با قلم نوشت : "منم آن..." که لا جرم ـ

شمشير ها کشيده شدند و به خاک ريخت

واژه به واژه خون غزل از رگ قلم

خون لخته لخته ريخت و بر خاک نقش بست ـ

تصويرِ تا هميشه ی يک روحِ بی عدم ؛

آن"کشتی نجات" (2) که بر موجی از جنون

با او به رقص آمد ، هفتاد و دو بَلَم

رقصی پر ازمعاشقه ای ناب، که فقط

در چشم ما شکست و عزايش شده عَلَم

هر کس رسيد ، گفت که "بسيار ظلم شد

برساکنان خسته  و بی چاره ی حرم

 

ای وای ما که بانوی اين کاروان زنی ست

با گريه های دائم و با شانه های خم"

خون منتها نوشت که اين مرگ ، نيست مرگ

در مرگ اگر غم است ، در اين مرگ  نيست غم

گفتند "آنچه ديده ای آن روز ، چيست ؟" گفت :

"زيبايی است آنچه که آن روز ديده ام" (3)

مرگی"چنين ميانه ی ميدانم آرزوست" (4)

خون باشدم صبوح و"صمد باشدم صنم" (5)

ساقی اگر که اوست ، بريزد به جام ما

هر چه اگر که باده و هر چه اگر که سم

خون ، عاقبت نوشت که شاعر چگونه ای

شاعر نوشت : کاش که شاعر نمی شدم !

اين شعر مشق امشب من بود و خط زدند

اين مشق را كسايي و عمان و محتشم...(6)

(1)هل من ناصرا ينصرني؟/آيا كسي هست كه مرا ياري كند؟/امام حسين(عليه السلام)

(2)به درستي كه حسين(عليه السلام)كشتي نجات و چراغ هدايت است/حضرت محمد(صلي ا...وآله و سلم)

(3)ما رايت الا جميلا/حضرت زينب(سلام الله عليها)

(4)رقصي چنين ميانه ي ميدانم آرزوست(مولوي)

(5)گفتم صنم پرست مشو با صمد نشين/گفتا به كوي عشق هم اين و هم آن دهند(حافظ)

(6) ادامه ي روايت در غزل 6

 

 

غزل 6

 

... خط که زدند ، دستی از اعماق دفترش ـ

آمد گرفت آينه ای در برابرش

يعنی ببين هر آنچه که بی ديده ، ديدنی ست

اين روی از جهان تو نَه ، روی ديگرش

پس از درون آينه خيل فرشتگان

صف در صف آمدند و گرفتند در برش

عطری وزيد و ذرّه به ذرّه قلم شکفت

پس سبزِ سبز شد خط ِمشکیِ جوهرش

مسجد سروده شد ، وَ قلم شعر تازه ای

حک کرد روی کاشی و بر سنگ مرمرش

ساقی به مسجد آمد و ديدند عرشيان ـ

هنگامِ سجده در شطی از مِی شناورش

بس که ميان شعله ی هر سجده سوخت ، سوخت ـ

محراب و مُهر و سجده و سجاده و سرش

: "سُبحانَ رب ..." و دست به گيسوی يار برد

: " سُبحانَ رب ..." سپرد دلش را به دلبرش

"رَب" را هزار مرتبه تکرار کرد و ، خواند ـ

اين بيت را به خاطر قند مکرَّرَش

پس مستِ مست ِمست شد و پيک پيک پيک

لاجرعه ريخت يا رب و يا رب به پيکرش

آن وقت ، رو به شاعرِ خود لب گشود و گفت :

"راه از خطر پُر است ؛ هم اول ، هم آخرش ؛

در وقت جنگ و وقت اسارت چه می کشد

جنگ آوری که جنگ نباشد مُيسّرش ؟!

جنگ آوری که ماند و کمانش : کتاب شد

تيرش : دعا و منبر و محراب : سنگرش"

ساقی سکوت کرد و گُلِ بغض ، باز شد

اما صدای گريه ی او کرد پرپرش

ارواحِ پَست ، منکر مستی او شدند

از بس که سخت بود بر اين قوم باورش

پس زهر را به ساغر ساقی که ريختند

افتاد ساقی و به زمين خورد ساغرش

روحش که رفت ، غربت قبری به خاک ماند

چون لانه ای که پر زند از آن کبوترش ... (1)

(1)ادامه ي روايت در غزل ۷

 

غزل  7

...شاعر سرود  لانه و لانه مزار شد

شعرش به سوگ و سوگ به شعرش دچار شد

اما به رغم مرگ که بر واژه ها وزيد

اما به رغم اين که غزل مرگبار شد ـ

گُل کرد ردّ پای کسی که به يمن او

با يک گل شکفته زمستان بهار شد

مردی رسيد با سبدی نور از بهشت

نوری که شهد و شربت و سيب و انار شد

پس بر تن کوير و در انبوه تشنگان

شهدی چکاند و خاک کوير آبشار شد

از سيب و از انار به هر جاهلی خوراند

عِلمش شکفت و عالم دهر و ديار شد

بر سستی فلاسفه و هرچه که حکيم

دستی کشيد و سُستیِ شان استوار شد

در انجمادِ "جبر" که نوری ديمد ، جبر ـ

ذرّه به ذرّه ذوب شد و "اختيار" شد

در دشتِ علم ، هر چه غزال رمنده بود

با تير آسمانی فکرش شکار شد

مردی که چشمش آينه ی کائنات بود

چشمی که هر که ديد ، دلش بی قرار شد

اما چه حيف ! دوره ی آيينه هم گذشت

چرخيد چرخ و نوبت گرد و غبار شد

از دست روزگار به يک باره آينه

افتاد و وقتِ واقعه ی احتضار شد ... (1)

1.ادامه ی روايت در غزل 8

 

 

غزل 8

 

... در احتضار ، از لب آيينه خون چکيد

شاعر نوشت : توطئه ، شب ، کينه ، سَم ، شهيد!

آيينه که شکست ، غزل ماند و مرگ ، بعد

واژه به واژه جان به لب بيت ها رسيد

اديان تازه از همه سو شعر را گرفت

هرکس به زعم و سود خودش دينی آفريد

دين نَه ، که يک مترسکِ پوشالیِ مهيب

دين نَه ، که يک عجوزه ی صد چهره ی پليد

"صوفی" به اخم ، گفت که بايد برای دين

کِز کرد و کنج عافيت و عزلتی گُزيد

"زنديق" مست و بی خود و لايعقل و خراب

خنديد و بادِ قهقهه اش سمت دين وزيد

هر گوشه ی زمين خدا ، عنکبوتِ کفر

تاری به گِرد پيکر زخمیِ دين تنيد

اين جای شعر ، نوبت او بود ، او که شد ـ

بر هرچه قفل بسته ی دين ، دست او کليد

او آمد و به کالبد مردگان شهر

با واژه های روشن و قدسی ش جان دميد

رگ های سرد و منجمد مذهبی عليل

لبريز خون تازه شد و قلب دين تپيد

هرچه مراد و پير و بزرگ و عزيز بود

درحلقه ی ارادت آن مرد شد مريد

او که نسيم بود و از اين بيت که گذشت

ديگرکسی نشانی از او در غزل نديد

يعنی که باز پنجره را دست باد بست

يعنی گلی شکفت ، ولی دستِ مرگ چيد ... (1)

1.ادامه ي روايت در غزل9

 

غزل 9

... پس کاخ شعر از در و ديوار و پای بست

با قتلِ گل ، ستون به ستون ريخت و شکست

دفتر به سوگ ، جامه دريد و ورق ورق ـ

از هوش رفت و گفت که "شيرازه ام گسست"

دريای شعر در تَف طوفان کفر سوخت

کشتیِ روح ِشاعرِ حيران ، به گِل نشست

شاعر دچار حيرتِ "بود" و "نبودِ" خود

خود را نوشت "نيست" و خود را نوشت "هست"

بعدش نوشت : وای بر اين قوم پَست ، وای !

اين قوم  پست ِ پست تر از پست ِ پست ِ پست

"زين قوم پر جهالتِ ملعون ، شدم ملول" (1)

اين قوم"بت"پرست که شد قوم"خود"پرست

پس زير لب ، بريده بريده ، به ضجّه گفت :

"واژه به واژه پيکر گل را به روی دست ـ

بايد گرفت و برد از اين شعر تا ابد"

اين را که گفت ، پشت غزل تا ابد شکست ... (2)

 

1.زين خلق پر شكايت گريان شدم ملول(مولوي)

2.ادامه روايت در غزل10

 

غزل 10

 

... پشت غزل شکست و قلم شد عصای او

هر جا که رفت ، رفت قلم پا به پای او

شاعر "سکوت - ضجّه" زد و خُرد شد ، ولی

نشنيده ماند مثل هميشه صدای او

بعدش نوشت از غم مردی که می رسيد

هرشب به گوش سرد زمين ، ناله های او

پس واژه ها به هيأت شدند و شد-

سلول سرد و ساکت هر بيت : جای او

مردی که در زمانه ی ارواحِ شب پرست

خورشيد بود و حبس شدن هم سزای او

زندانی عجيب و شگفتی که می شدند

جلادها به شيفتگی مبتلای او

( نقشه کشيده شد )

: "زنِ طنّازِ فتنه گر !

از خود بساز لکّه ی ننگی برای او"

: "رسوای عشق خود کُنََمَش تا به کام تو

ورد زبان شهر شود ماجرای او"

( نقشه شروع شد )

دو ـ سه روزی گذشت و زن

ماند و حضور عرشی و حُجب و حيای او

پر شد تمام روح زن از سوز ، ضجه ، زجر

از ناله ، ناله ، ناله و از های های او

پس در خودش شکست و شکست و شکست و گفت :

هر که تو نشکنی ش و نسازی ش ، وای او !

آن قدر روحِ خاکیِ زن در خودش گداخت

تا که طلای ناب شد از کيميای او

( نقشه کشيده شد )

: "زن محراب و اشک و آه !

نوبت رسيده است به مرگ و عزای او"

: " او آن پرنده ای ست که بالِ پريدنش

روح است و مرگ وسعت بام و هوای او"

( نقشه شروع  شد )

شبحی شوم بی صدا

خود را دميد در "قدر" و در "قضا"ی او

خرمای مرگ را به دهان برد و مستِ وصل

مرگی غريب آمد و شد آشنای  او... (1)

(1)ادامه ي روايت در غزل 11

 

غزل 11

 

... با مرگِ مرد ، پنجره ها بسته تر شدند

چشمانِ سرد و خشکِ غزل ، باز ، تر شدند

هرفتحه ، ضمه ، کسره و هرچه قلم نوشت

در خود فرو نشسته و زير و زبر شدند

شاعر وجود ملتهبی شد که هفت شمع

در چشم های سوخته اش شعله ور شدند

آن وقت ، هشت هاله ی نورِ ازل ـ ابد

مابين آسمان و زمين هشت "سر" شدند

سرها به شکل هشت قمر ، هشت نورِ محض

با هم يکی شدند و قمر در قمر شدند

هر فالِ شوم و نحس در آن لحظه سَعد شد

خفاش ها : کبوتر و شب ها : سحر شدند

پس نور هشتم آمد و مردی شد و سپس

سمت ديار پا رس "حَضَر" ها "سفر" شدند

او که رسيد ، خشکْ درختانِ پيرِ شهر

از ميوه های شوق و شعف بارور شدند

لب باز کرد و هرزه علف های تلخ دشت

از طعم شهد روی  لبش  نيشکر شدند

اغراق نيست اين که بگویند شاعران :

از سِحر چشم هاش ، بهايم ، بشر شدند

در مجلس مناظره يک جلوه کرد و بعد

مردانِ علم و فضل و هنر ، بی هنر شدند

اما درست مثل هميشه به سود خود

يک عده بعدِ دم زدن از خير ، شر شدند

آنان که در حضور هزاران درختِ سست

بر ريشه ی درخت تناور ، تبر شدند

انگورهای باغ پس از او شراب ؟ نَه ،

در خُمره های سوخته ، خون جگر شدند !

صيادها به قصد غزالان بی پناه

از نو ، به تاخت ، عازم کوه و کمر شدند ... (1)

(1)ادامه ي روايت در غزل 12

 

غزل 12

... خون غزال ها به زمين ريخت ، دانه ای ـ

ريشه دواند در غزل و شد جوانه ای

واژه به واژه جوی غزل بوی خون گرفت

خونی که تا به قافيه شد رودخانه ای

ازآن به بعد ، هرچه که شاعر نوشت ، سوخت ؛

هر واژه ای نوشته که شد ، شد زبانه ای

طعنه زدند : شعر نگفتی ، که نيست اين

نَه عاشقانه ، نَه غزل و نَه ترانه ای !

شاعر ولی نوشت : "غمش شعله شعله زد

برپشت روح سوخته ام  تازيانه ای"

اين شعر ، شعر ضجه و زخم و شکستن است

نَه شعر جام و شاهد و بزم شبانه ای ... (1)

(1)ادامه ي روايت در غزل 13

 

غزل 13

 

... از غم که گفت ، نوبت يک شعر ناب بود

از کودکی که سايه ی او آفتاب بود

بس که به داغ و سوگ پدر ، ذرّه ذرّه سوخت

در قلبش ، آه ، خون که نَه ، سرب ِ مذاب بود

شاعر نوشت "برکه" و کودک وضو گرفت

آب درون برکه از آن پس گلاب بود

کوچک ولی سترگ ، که آن "کودکی" فقط

بر چهره ی "بزرگی" روحش نقاب بود

بر موج موج ِوسعت دريای دانش اش

علمُ العلوم ِهرچه که عالِم حباب بود

صدها کتاب ، در نظرش جمله ای ، ولی

يک جمله اش به ديده ی شان صد کتاب بود

کم کم جوان شد و گل عمرش شکفت ؟ آه ...

اين پرسشی برای ابد بی جواب بود !

دستی نوشت : "زهر" و... ، قلم صيحه ای کشيد

گويا زمان ، زمان نزول عذاب بود

هفت آسمان اگرچه از اين بانگ ، کَر شدند

دنيا فقط به عادت ديرينه خواب بود ... (1)

(1)ادامه ي روايت در غزل  14

 

 

 غزل 14

 

... خوابی پليد و پست و پر از رعشه ی گناه

در يک شب بدون ستاره ، بدون ماه

شاعر به هيأت غزلی شد که بعد از او

دفتر سفيد بود ، ولی بيت ها سیاه

وقتش رسيده بود که از خود رها شود

راهی شود به سمت دياری بدون راه

راهی که شد، نوشت : قلم ، بعد از اين بخند !

خطی بکش به هرچه که افسوس ، هرچه آه !

شعر تو نور و عمر تو چاهی به عمق گور

پس با طناب نور ، درآی از گلوی چاه

از او بگو که هيچ نمی گفته اش زبان

از او بگو که هيچ نمی ديده اش نگاه

مردی که ناشناخته بوده ست و مانده است

اين بيت گنگ نيز براين گفته ام گواه :

طوفانِ ناوزيده ، بر افلاک ِسر به زیر

آزادِ درمحاصره ، سردارِ بی سپاه

مردی که فوق زهد ... ، ولی بُرده شد به عمد

در جشن رقص و عربده و خَمر و قاه قاه

جايی که شعر خواندنش آوار مرگ شد

بر زرق و برق کاخ و به فرّ و شکوهِ شاه

شاهی که با درايت او رو به راه بود ـ

هر کار بس درست ، ولی سخت اشتباه !

تا اين که در ولایت او مُرد هرچه مَرد

روييد هرچه آفت و خشکيد هر گیاه

آن قدر کُشت تا "قلم" و "شعر"  و "قافيه"

شد"چوب دار" و"ناله ی تاريخ"  و"قتلگاه"...(1)

(1)ادامه ي روايت در غزل 15

 

غزل 15

 

 

... در قتلگاه ِ شعر ، قلم از عزا نوشت

با واژه های مرده ی خود ، مرگ را نوشت

اما نَه با حروف ؛ فقط با سه نقطه از

نفرين و لعنِ ممتد و بی انتها نوشت

از مرد روزهای کسی نيست ، نيست ، نيست ...

از سال های طی شده در انزوا نوشت

از خانه ای بنا شده در چشم مُخبران

از بند و حبس و پچ پچ ِجاسوس ها نوشت

از"باد" های شوم سياسی و شاخه ها

از "بید" های سست ِبه هر سو رها نوشت

از کاخ های ساخته از خشت های مرگ

ازمرگ های مخفی ِ بی خونبها نوشت

از هر سوال سِرّی و تفتيش اين و آن

از هرچه : کيست ؟ چيست ؟ کجا ؟ کِی ؟ چرا ؟ نوشت

بس که به نام "خير" پر از " شر" شد اين غزل

"شيطان" قلم به دست گرفت از "خدا" نوشت

تا اين که با تولد آن نورِ محض ِ محض

شر را و خير را قلم از هم جدا نوشت

شاعر لباس کهنه به تن ، کاسه ای به دست

او را نوشت : شاه و خودش را : گدا نوشت

آن وقت بی صدا و پس از صيحه ی قلم 

ابری حضور صاعقه را در هوا نوشت

بعد از حضور صاعقه در بين واژه ها

هر واژه پيش چشم قلم سوخت تا نوشت

ديگر قلم تحمل اين شعر را نداشت

برگشت سطر اول و از ابتدا نوشت ... (1)

ادامه ي روايت در غزل  16

 

غزل 16

 

... ای اُف بر اين زمانه و ای اُف به روزگار !

تا کِی شکست ، خُرد شدن ، بغض ، انتظار ؟

تقويم ها نبود تو را ناله می کنند

در سال های ساکت و بی روح و مرگبار

تقويم ، بی تو ، هرچه که باشد قشنگ نيست

فرقی نمی کند (چه زمستان و چه بهار)

حتی تمام فلسفه ها بی تو مبهم اند ؛

مرزی نمانده بين جهان ، جبر ، اختيار

دنيا پر است از همه ی چيزهای شوم

از هرچه اتفاق عبث ، تلخ ، ناگوار

از زندگی به شيوه ی حيوان ، ولی"modern "

يعنی که : کار ، پول ، هوس ، کار ، کار ، کار ...

از"ism" های پرشده از پوچ ِ پوچ ِ پوچ

از طرز فکر های طرفدار انتحار

از هرچه ريشه اش به حقيقت نمی رسد ؛

از ماسک های چهره نما ، اسم مستعار

ازجنگ های خانه برانداز و بی دليل

از قتل عام ، بمب ، ترور ، چوبه های دار

دنيا شبيه بشکه ی باروت ، شب به شب ـ

نزديک می شود به عدم ، مرگ ، انفجار

من شرط بسته ام که می آيی و مطمئن ـ

هستم برنده می شوم آخر در اين قمار

يعنی که می رسی و جهان پاک می شود

از هرچه جسم فاسد و اشباح نابکار

آن وقت با دو دست خودت پخش می کنی

در بين تشنگان جهان ، سيبِ آبدار

حرف دلم عصاره ی اين چند واژه است :

تاکِی شکست ، خُرد شدن ، بغض ، انتظار ؟

اين شعر اگر چه قابلتان را نداشته

آقا! فقط قبول کنيدش به يادگار

اصلاً برای این که بفهمم چه گفته ام

انگشت روی مصرع دلخواه خود گذار :

ـ يک شعر عاشقانه که می خوانی اش

و یا

ـ  یک مشت درد دل که نمی آيدت به کار .